بی بی چادر به کمر بسته و خودش با تمام کمردردش چشم از دیگها بر نمیداشت. دو دیگ مفصل گوشه حیاط و بوی برنج دودی اعلا و روغن پاک و زعفران آمیخته به بوی لیمو عمانی و دارچین و دنبه قیمه به علاوه همه اینها بوی دود هیزم انجیر بهشت را تداعی میکرد. هر چند دقیقه صلوات انگار یک گله پروانه که یکهو از روی لبهای مردان و زنان توی حیاط بلند میشد و بعد عین یک رؤیا میرفت ابر میشد. باران میشد. خاطره میشد. ثواب میشد.
خورش خوریها ستون شده ند و دیسهای ملامین و استیل و چینی هم ریسه شده ند که منبر آقا تمام شود و بعد سفره بیندازند و مردم سر سفره حسین (ع) باشند، مصطفی مأمور که آمار را داشته باشد، صفورا آمار قاشق چنگالها را داشت و غفور مسئول دوغ، بی بی گوهر میگفت یک جوری توی پارچهای سرخ باید دوغ بریزی که پشتش همه یک خط و اندازه عرق کند. مشتی سیف ا... گفت: گوهر خانم در دیگ رو باز کنیم، خورشت عرق کنه لیموش تلخ میشهها ...
بی بی گفت: صد تا یاعلی مدد تو دلت بگو بعد باز کن ... لبهای سیف ا... تکان میخورد که صدا آمد، یک پای سرمهای از لای در اول لگد زد زیر پارچهای دوغ غفور و بعد هیکلش توی قاب در پدیدار شد. مگه نگفته یم روضه و عزا و این داستانا ممنوع؟ باز که خاله خان باجی بازی راه انداختید؟ بی بی عصایش را برداشت و به سمت مرد آمد، نه حرفی زدیم، نه چیزی گفتیم. هیچ کدوم از اهل این منزلم تو شلوغیها نن هر کدوم ن به تو نیازی نیست، بگو خودم با همین عصا حسابشون رو میرسم، غذا پختیم اسم پسرفاطمه رو داریم فوت میکنیم روش، تبرک بشه بچه هامون یکی مثه تو نشن، بد میکنیم؟ مرد با طعنه گفت: تو میزنی شون؟ دستت زور داره؟ بی بی گفت: از مادرت کتک نخوردی تا حالا؟ مرد کلافه گفت: زبونتم که درازه ... نیش داره ... بی بی نزدیکش رفت و با لحنی مادرانه گفت: ببین پسر جان. ساواکی، ارتشی، مأموری، هرچی هستی باش، از هرجا نونتو میده بهش خدمت کن، ولی به بچههای فاطمه زهرا کار نداشته باش ... اینا نون عالمی رو میدن، نونت قطع میشه ...
مرد خنده مستانهای سر داد و کشدار و با جملهای نامرتب گفت: همین دیگه خمینی تونم بچه فاطمه است ... نمیشه باهاش کار نداشته باشیم ... رد یه خرابکار رو زدیم، اینجا گویا رفت و اومد داره ... ما که پیداش میکنیم. ولی بفهمم ... آروغ زد ... نزدیک به بالا آوردن ... بی بی چادرش را پیش دماغش برد. مرد سمت دیگ خورش رفت، تلو تلو میخورد، در دیگ را برداشت، بی بی گفت اون هنوز نپخته. سیف ا... رفت که جلویش را بگیرد، پر کتش را داد عقب که کلتش را سیف ا... ببیند ... سیف ا... عقب کشید، سکوت.
ملاقه را برداشت توی دیگ چرخاند: میگن غذا هم زدن حاجت میده ... مام حاجت داریم مگه نه جعفری؟ ... همراه مرد خجالت زده سکوت کرد. ملاقه ته دیگ میخورد و صدا میکرد. بی بی گفت، محکم هم نزن، لیموهاش میترکه تلخ میشه ... مرد گفت: تلخ؟ واسه چی تلخ بشه بده مگه؟ ... تلخ خوبه اصلن ... تلخ حال میده ... بی مزه ... بعد ملاقه را پر کرد و فوت کرد و سمت دهنش برد و ملاقه را کامل سر کشید، از دو طرف سبیل هایش خورش برگشت توی دیگ، بی بی استغفار کرد و لب گزید.
مرد همان طور که دور دهنش را پاک میکرد رفت، بی بی گریه میکرد، خیلی گریه میکرد ... بعد گفت: جنگی برید از ماشالا آشپز توی تیردوقلو بگید گوهر گفت هر چی خورش داره بارکنه جلدی بیاره من غذا ندارم جلوی اینا بذارم ... سیف ا... گفت: یه دیگ خورش داریم بی بی ... بی بی مستأصل و گریه کنان گفت: مگه نفهمیدی؟ سیف ا... گفت چی؟ بی بی گفت: نجسی خورده، غذای بهشتی رو لب زد. از دهنش برگشت تو دیگ .. من این غذا رو پیش گریه کن حسین (ع) نمیذارم ...